از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران
دل چون آینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
هرکه از نا گفته ها دم میزند بیگانه نیست.
مهر باطل هر که بر غم میزند بیگانه نیست.
هرکه شادی میکند شیطان خطابش میکنید.
دشمن وبیگانه ولعن وعذابش میکنید.
ربنایی را که استاد انچنان از دل سرود.
کی شود ان را به لحن جاهلی از دل زدود.
آشیانت را مکن با چاپلوسی همچو کاخ.
بر گلستانها مکن پرواز با افکار زاغ.
مهرِ استاد انچنان بر سینه ها بنشسته است.
گوییا این عشق با یاد خدا پیوسته است.
عاملی بر کینه وسنگینی دلها مشو.
طعم تلخ کرسی واعیاد ومحفلها مشو.
کینه از کبر و غرور وبت پرستی بدتر است.
با صداقت خو گرفتن از حماقت برتر است.
چشم دل وا کن حقیقت را ببین در شام تار.
پاک کن از سینهً آیینه ات گردو غبار.
سرمه کن از خاک کوی عارفان بر چشم خویش.
چاره کن از خُلق وخوی می پرستان خشم خویش.
م. صناعی.
موهایم را همچون امواج خروشان دریا
در نسیم نفسهایت آرام آرام رها می کنم
و لذت با تو بودن را
همچون تماشای غروبی دل انگیز
تا مرز جنون احساس می کنم
و تو با من همراه می شوی
لحظه به لحظه با من اوج خواهی گرفت در آسمان عشق
و به انتهای خوشبختی خواهیم رسید
آنجایی که حتی کبوتران برای رسیدن به آن سر باز می زنند
انگشتانم صورتت را لمس می کند
نگاهم را در نگاهت غرق می کنم
و آغوش تو برایم بهشت می شود
بهشتی از جنس گلهای رز قرمز آتشین
که با هیچ کجای دنیا عوض نمی کنم
...
بزرگترین هدیه ای که می توان به کسی داد زمان است، هنگامی که برای کسی وقت می گذاری، قسمتی از زندگیت را به او دادی، که باز پس نمی گیری…
توانا بود هرکه.....؟
معلمی گفت
"توانا بود هرکه دارا بود"
ز ثروت دل پیر برنا بود
تهیدست به جایی نخواهد رسید
اگر چه شب و روز کوشا بود
ندانست فردوسی پاکزاد
که شعرش در این ملک بیجا بود
گر او را خبر بود از این روزگار
که زر بر همه چیز والا بود
نمیگفت آن شعر معروف را
"توانا بود هرکه دانا بود"