یه روز غریبه بود...
آشنا شد...
عادت شد...
عشق شد...
هستی شد...
روزگار شد...
خسته شد...
بی وفا شد...
دور شد...
بیگانه شد...
فراموش نشد... که نشد که نشد...
☜ﺧــــﻮﺩﺕ ﻣﺠﺒــــﻮﺭ ﺑﺸے ﺑﺰﺍﺭے ﺑﺮے
ﺍﻣﺎ....
ﺩﻟـــــــﺖ ﺑﺎﻫــــﺎﺕ ﻧـــــﯿﺎﺩ ⇣
بی تو این شهر برایم قفسی دلگیر است
شعر هم بی تو به بغضی ابدی زنجیر است
آنچنان می فشرد فاصله راه نفسم
که اگر زود، اگر زود بیایی دیر است
رفتنت نقطه ی پایان خوشی هایم بود
دلم از هر چه و هر کس که بگویی سیر است
سایه ای مانده ز من بی تو که در آیینه هم
طرح خاکستریش گنگ ترین تصویر است
خواب دیدم که برایم غزلی میخوانی
دوستم داری و این خوب ترین تعبیر است
کاش،بودی و با چشم خودت می دیدی
که چگونه نفسم با غم تو درگیر است
تارهای نفسم را به زمان می بافم
که تو شاید برسی حیف که بی تاثیر است
بی تو حتی شب من ماه ندارد
پایِ سست و تنِ فرسوده ام آخِر که به آن کوچه دگر راه ندارد
بی تو یک شب منِ تنها هوسِ کویِ تو کردم
هوسِ مویِ تو و بویِ تو و رویِ تو کردم
سرِ سجاده ی خود تا به سحرگاه نشستم
بند از پای گسستم چشم ها بستم و در خویش شکستم
گله کردم ز نگاهت وان دو چشمانِ سیاهت بوسه ی گاه به گاهت
گله کردم گله کردم به خدایت!
بی تو شب ماه ندارد ابر هم گاه ندارد به سحر راه ندارد در بساط آه ندارد
دلِ سنگی که تو داری به خدا شاه ندارد!
دوش گفتم به خدایت که شب و روز ندارم
که ز دستت نفسم حبس در این سینه و مبهوت نگاه و همه جانم نگران است!
نیمه شب بود و هوا رام.قطره ی اشک خدا پنجره را شست!
چشم ها خیس....پای ها سست.
لرزه افتاد به جانم.تو کجایی؟
نگرانم نکند باد بیاید حالتِ مویِ تو برهم بزند
یا بخرامد در اتاقی که تو خوابی
نکند زوزه ی یک گرگ،
از سرت خواب پراند..
نگرانم نگرانم..
من پر از دغدغه و شب پر از آرامش و محجوب.
من قسم می خورم این بار به آرامشِ این شب،
به سیاهیِ سماوات ،
به کواکب،
به سیارات
*هذر از عشق ندانم سفر از پیشِ تو هرگز نتوانم نتوانم!
قلبت رو خالی نگه دار اگر هم روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن که فقط یک نفر باشد به او بگو که تو را بیشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم ..... زیرا که به خدا اعتقاد دارم و به تو نیاز دارم...