خدایا..!
قسم به لحظه ای که دلم را می شکنند و جز تو مرهمی نیست
قسم به لحظه ای که مرا می فروشند و جز تو خریداری نیست..!
قسم به لحظه ای که تنهایم می گذارند و جز تو همراهی نیست..!
قسم به لحظه ای که دوستم ندارند وعاشقی جز تو نیست..!
من دوستت دارم
بار الهی مرهمم باش، خریدارم باش، یارم باش، عاشقم باش
که کسی جز تو دلسوزم نیست..!
آمین
ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﺎ ﺗﯿﺮ ﯾﺎ ﺟﻮﻻﯼ
ﻫﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﮔﺮﻓﺘﯽ
ﺩﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﯼ،
ﺍﺷﮑﯽ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩﯼ،
" ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ"
ﺭﻭﺯﻩ ﭘﺮﻫﯿﺰ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ
ﺑﭙﺮﻫﯿﺰﯾﻢ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ
ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ
ﺍﺯ ﺭﯾﺎ
ﺍﺯ ﺗﻬﻤﺖ
ﺍﺯ ﻧﯿﺮﻧﮓ
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺗﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ
ﻭﻟﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺭﻭﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ.
کمی آهسته تر دنیا ،
به شلاق تو در بندم....
دگر هرگز به روی تو،
دمی حتی نمی خندم ....
به حدم میزنی ،
اما به جرمی که نمیدانم ...
به حکم تلخ تقدیرت ،
گرفتار شب تارم....
ببار باران ز ابر چشم
که این دریای بی زورق
به مشت موج میکوبد
به روی ساحل غیرت
چه خالی گشتم از بودن
در این دنیای پوشالی
منم زندانی و انگار تو زندانبان پنهانی...
فروغ پرسید:
" کی ازدواج می کنیم؟! "
گفتم :
" اگر ازدواج کردیم، دیگر به جای تو باید به:
قبض های آب و برق و تلفن
و قسط های عقب افتاده ی بانک
و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و
اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه
و شغل دوم و سوم
و دویدن دنبال یک لقمه نان،
از کله ی سحر تا بوق سگ
و گرسنگی و جیب های خالی
و خستگی و کسالت
و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم ...
و تو به جای عشق باید به دنبال
آشپزی و خیاطی
و جارو و شستن و خرید
و مهمانی
و نق ونوق بچه و ماشین لباسشویی
و جاروبرقی و اتو و فریرز و فریزر و فریزر باشی ...
هر دومان یخ می زنیم!
بیشتر از حالا پیش همیم ولی کمتر از حالا همدیگر رو می بینیم!
نمی توانیم ببینیم ... فرصت حرف زدن با هم را نداریم ؛
در سیاله ی زندگی دست و پا می زنیم ، غرق می شویم
و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دستمان ساخته نیست ...
" عشق " از یادمان می رود و " گرسنگی " جایش را می گیرد! "
عشق روی پیاده رو | مصطفی مستور
نفسم بند نفسهای کسی هست که نیست...
بی گمان در دل من جای کسی هست که نیست...
غرق رویای خودش پشت همین پنجره ها...
شاعری محو تماشای کسی هست که نیست...
درخیالم وسط شعر، کسی هست که هست...
شعر آبستن رویای کسی هست که نیست...
کوچه در کوچه به دستان تو عادت می کرد...
شهری از خاطره منهای کسی هست که نیست...
مثل هر روز نشستم سر میزی که فقط...
خستگی های من و چای کسی هست که نیست...
زیر باران دو نفر،، کوچه ، به هم خیره شدن...
مرگ این خاطره ها پای کسی هست که نیست...
من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست
مانند من آسیــمه سر و دربـدری نیست
بســـیـار برای تـو نـوشـتـم غـم خـود را
بســـیـار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست
یک عمر قفس بست مسیر نفســــم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست...