ای کاش که معشوق ز عاشق طلب جان می کرد، تا که هر بی سرو پایی نشود یار کسی !!!
در یک ﺭﺧﺘﮑﻦ ﮐﻠﻮﭖ ﮔﻠﻒ، ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﺁﻗﺎﯾاﻥ ﺟﻤﻊ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ناگهان ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺭﻭﯼ ﯾک ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨد ﺑﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻥ ...
ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﮐﻤﻪ بلندگوی ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺭا فعال ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﮐﻨد ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ و سایر اشخاصی که آنجا بودند ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﮑﺎﻟﻤﻪ ﻣﯿﺸوند ...
ﻣﺮﺩ : ﺍﻟﻮ؟
ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻥ آنطﺮﻑ ﺧﻂ : ﺍﻟﻮ ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ ، ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﯼ ﮐﻠﻮﭖ ﻫﺴﺘﯽ؟
ﻣﺮﺩ : ﺁﺭﻩ !
ﺯﻥ : ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﺴﺘﻢ ،
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﻪ ﮐﺖ ﭼﺮﻣﯽ زیبا ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ هزار ﺩﻻﺭﻩ ! ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺍﮔﻪ ﺑﺨﺮﻣﺶ؟
ﻣﺮﺩ : ﻧﻪ ، ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ...
ﺯﻥ : راستی من ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﻣﺮﺳﺪﺱ ﺑﻨﺰ هم سری ﺯﺩﻡ ﻭ ﻣﺪﻟﻬﺎﯼ ﺟﺪﯾﺪ ﺭو ﺩﯾﺪﻡ ؛ از یکیشون خیلی خوشم اومد، ﻗﯿﻤﺘﺶ دویست و شصت هزار ﺩﻻﺭ ﺑﻮﺩ ... !
ﻣﺮﺩ : ﺑﺎﺷﻪ ، ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﯿﻤﺖ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻣﮑﺎﻧﺎﺕ ﺟﺎﻧﺒﯽ ﺑﺨﺮﯼ ...
ﺯﻥ : ﻋﺎﻟﯿﻪ ، ﺍﻭﻩ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ، ﺍﻭﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﺨﺮﯾﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮﯼ ﺑﻨﮕﺎﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﻭﺵ ، ﻣﯿﮕﻦ نهصدو پنجاه هزار ﺩﻻﺭﻩ ...
ﻣﺮﺩ : ﺧﺐ ! ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﺑﺪﻩ ، ﻭﻟﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ نهصد هزار ﺩﻻﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪﯼ ...
ﺯﻥ : وای ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﻪ ، ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻤﺖ ﻋﺰﯾﺰﻡ ، دوستت دارم ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﻣﺮﺩ : ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺑﻌﺪ، ﻣﺮﺩ، چشم ﺑﻪ ﺁﻗﺎﯾاﻧﯽ که داشتند ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺕ ﻧﮕﺎﻫﺶ می کردند
می اندازد ﻭ می گوید:
" ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﻣﺎﻝ ﮐﯿﻪ !؟ "
من واقعا لذت بردم این پست واقعا زیبا بود ⬇
برای دیدن بقیه جوکهابه ادامه مطلب مراجعه کنید.
یکی بود یکی نبود، یه رفیقی تو آسمون با اینکه می دید شلوغِ دور و برش ولی همیشه تنهای تنهای تنها بود .
دلش یکی رو میخواست تا بشینه پای حرفاش، رفیق لحظه هاش ، بگه، بشنوه و پر کنن لحظه هاشونو کنار هم دیگه...
تا اینکه یه روز، یه تیکه از قلب مهربونشو می بخشه به کسی که میدونه میشه همونی که میخواسته و قسمتی از روحشو هدیه میده تا جون بگیره رویاش ...
در عبور این لحظه ها دوتا رفیق از یه روح و یه قلب، کنار هم لحظه های زیبایی داشتن و هیچی براش کم نمیزاشت تا اینکه ...!
تا اینکه این رفیق بر میگرده و میگه : میشه یکی باشه کنار من تا همه این زیبایی ها قسمت بشه بین ما ؟
حرف رفیقش واسش خیلی عزیز بود ، دوستش داشت بی نهایت و اینبار از ظرافت، احساس و روحش هدیه می بخشه به کسی که رفیقش خواسته بود ...
میگذره و میگذره و میگذره تا اینکه می بینه این دو عزیزاش پررنگ شده رابطشون و کم کم این رفاقت داره میشه فراموششون !
با هر لحظه گذشت، بیشتر غصه میخورد چون میدونست باز داره تنها میشه، تا اینکه روزی رسید که شاید دیگه تحمل نداشت تا ببینه این همه نامهربونی ها به کجا میکشه...
زمان سخت جدایی رسید، وقت رفتن و رفیقاش باید پر بکشن از آسمون به دنیایی که با کلی اختیار به اونا هدیه داده بود ...
حالا با رفیقاش جدا از هم و دلش یه دنیا تنگ اون روزا، با اینکه قلبش شکسته بود ولی هواشونو داشت مثل اون لحظه ها .
روزا می گذشت و می دید تعداد رفیقاش تو دنیای جدید بیشتر و بیشتر شده و بعضیاشون دوست واقعی و بعضیا فقط باعث دل شکستگی اش میشن .
اما هنوز عاشق انسان هایی بود که از روح و قلب خودش به اونها زندگی بخشیده و خیلی ها نمیدونستن عمق این دوست داشتن ها و عشق رو در حالی که با زندگی در این دنیا به هرچی که خواستن رسیدن ...!
و خدای بی همتا برای دیدن بنده های عزیزش دوباره لحظه شماری می کرد و شاید دلیل بعضی زود رفتن ها همین باشه که حتی او برای داشتنشون بیشتر از ما بی قراری می کنه ...
ای خدای مهربان و بزرگم چه خوش آن لحظه که درد این دوری با وصال تو شیرین شود